مقالات

زیباترین و بهترین شعر حافظ

گلچین بهترین اشعار حافظ

اشعار حافظ، جزء شاهکارهای ادبیات فارسی است که محدود به زمانه خود نمی شود و تا به حال افراد زیادی را نه تنها در ایران بلکه در سرتاسر جهان به خود جذب کرده است. دیوان حافظ، پر است از اشعار فوق العاده این شاعر بزرگ که در مناسبت های مختلفی همچون شب یلدا خوانده می شود و ما را به دنیای متفاوت و زیبای حافظ شیرازی نزدیکتر می کند. بهترین شعر حافظ، محدود به تنها یک یا دو بیت نمی شود و تعداد زیادی از اشعار عاشقانه حافظ را شامل می شود که در ادامه گلچینی از بهترین آنها را ارائه می کنیم.

پیشنهاد به مطالعه: گلچین شعر شب یلدا از شاعران معروف

گلچین بهترین اشعار حافظ

اولیه شعر حافظ

اگر آن تُرک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هِندویَش بخشم سمرقند و بخارا را
 
بده ساقی مِیِ باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رُکن آباد و گُلگَشت مُصَلّا را
 
فَغان کاین لولیانِ شوخِ شیرین‌کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که تُرکان خوان یغما را
 
ز عشق ناتمام ما جمال یار مُستَغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟
 
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
 
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم
جواب تلخ می‌زیبد، لب لعل شکرخا را
 
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
 
حدیث از مطرب و مِی گو و راز دَهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
 
غزل گفتی و دُر سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را
 

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل‌فام را
 
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی‌مقام را
 
عَنقا شکار کَس نشود دام بازچین
کآنجا همیشه باد به دست است، دام را
 
در بزم دور، یک‌دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
 
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه‌سر مکن هنری ننگ و نام را
 
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدمْ بهشتْ، روضه دارُالسَلام را
 
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به تَرَحُّم غلام را
 
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

پیشنهاد به مطالعه: گلچین اشعار عاشقانه سعدی

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست
 
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینه‌ها در مقابل رخ دوست
 
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توست
 
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
 
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست
 
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
 
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست
 
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
 
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را؟
که به شُکرِ پادشاهی ز نظر مران گدا را
 
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
 
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
 
دل عالمی بسوزی چو عِذار برفُروزی
تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا
 
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
 
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی؟
دل و جان فدای رویت بنما عِذار ما را
 
به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

پیشنهاد به مطالعه: گلچین بهترین اشعار عاشقانه مولانا

شعر کوتاه از حافظ

بهترین اشعار حافظ

دردِ ما را نیست درمان الغیاث
هجرِ ما را نیست پایان الغیاث
 
دین و دل بردند و قصدِ جان کنند
الغیاث از جورِ خوبان، الغیاث
 
در بهایِ بوسه‌ای جانی طلب
می‌کنند این دلسِتانان الغیاث
 
خونِ ما خوردند این کافردلان
ای مسلمانان چه درمان؟ الغیاث
 
همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
گشته‌ام سوزان و گریان الغیاث

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
 
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بِکُشد مهمان را
 
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
 
ماه کنعانی من! مسند مصر آنِ تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
 
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

منم که گوشه میخانه خانقاهِ من است
دعایِ پیرِ مغان وردِ صبحگاهِ من است
 
گَرَم ترانه چنگ صَبوح نیست چه باک
نوایِ من به سحر آهِ عذرخواهِ من است
 
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدایِ خاکِ درِ دوست، پادشاه من است

پیشنهاد به مطالعه: بهترین اشعار عارفانه مولانا

بهترین غزلیات حافظ با معنی

بهترین شعر حافظ

روزگاریست که سودایِ بتان دینِ من است
غمِ این کار نشاطِ دلِ غمگینِ من است
 
دیدنِ رویِ تو را دیده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشمِ جهان بینِ من است؟
 
یارِ من باش که زیبِ فلک و زینتِ دهر
از مه روی تو و اشکِ چو پروینِ من است
 
تا مرا عشقِ تو تعلیمِ سخن گفتن کرد
خلق را وردِ زبان، مدحت و تحسینِ من است
 
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سببِ حشمت و تمکینِ من است
 
واعظِ شَحنه شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگهِ سلطان، دلِ مسکینِ من است
 
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست؟
که مغیلانِ طریقش گل و نسرینِ من است
 
حافظ از حشمتِ پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است

معنی: زمان زیادی است که عشق ورزیدن به جوانان پیشه من شده و غم این کار نشاط دل غم زده من را به دنبال داشته است. عشق تو مرا در سخن دادن تعلیم داد.

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل، توانی دانست
 
قدر مجموعه گل مرغِ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانست
 
عرضه کردم دو جهان بر دلِ کارافتاده
بجز از عشقِ تو باقی همه فانی دانست
 
آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
محتسب نیز در این عیشِ نهانی دانست
 
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ور نه از جانبِ ما دل نگرانی دانست
 
سنگ و گِل را کُنَد از یُمنِ نظر لعل و عقیق
هر که قدرِ نفسِ بادِ یمانی دانست
 
ای که از دفترِ عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
 
می بیاور که ننازد به گلِ باغِ جهان
هر که غارتگریِ بادِ خزانی دانست
 
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثرِ تربیتِ آصفِ ثانی دانست

معنا: صوفی راستین با استفاده از کمک معجزه آسای شراب، به اسرار جهان هستی پی می برد. تنها بلبل است که ارزش دفتر گل را در می یابد و هر کسی یک برگ از کتابی بخواند، معنی شناس نمی شود.

شعر ادبی از حافظ

زیباترین شعر حافظ

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
 
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
 
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
 
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است
 
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
 
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
 
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است
 
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
 
دیدن روی تو را دیده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
 
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
 
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
 
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
 
واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است
 
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
 
حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است

بهترین اشعار حافظ شیرازی

بهترین غزلیات حافظ

منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
 
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
 
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
 
غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
 
مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
 
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
 
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است
 
جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزه‌ات سحر مبین است
 
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دایم با کمان اندر کمین است
 
بر آن چشم سیه صد آفرین باد
که در عاشق کشی سحرآفرین است
 
عجب علمیست علم هیئت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمین است
 
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است
 
مشو حافظ ز کید زلفش ایمن
که دل برد و کنون دربند دین است

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی
او سلیمان زمان است که خاتم با اوست
روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
خال مشکین که بدان عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
 
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست
حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من، خطا این جاست
 
سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست
 
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
 
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال، هان که از این پرده کار ما به نواست
 
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
 
نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
 
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
 
از آن به دیرِ مغانم عزیز می‌دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
 
چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دِماغ پُر ز هواست
 
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

ای نسیم سحر آرامگَهِ یار کجاست؟
منزلِ آن مَهِ عاشق‌کُشِ عیار کجاست؟
 
شبِ تار است و رَه وادیِ اِیمن در پیش
آتش طور کجا؟ موعد دیدار کجاست؟
 
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست؟
 
آن کَس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست؟
 
هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت‌گر بی‌کار کجاست؟
 
باز پرسید ز گیسویِ شِکَن در شِکَنَش
کاین دل غم‌زده، سرگشته گرفتار، کجاست؟
 
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست؟
 
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش، بی یار مهیا نشود یار کجاست؟
 
حافظ از بادِ خزان، در چمنِ دهر مَرَنج
فکرِ معقول بفرما، گلِ بی خار کجاست؟

اشعار حافظ با معنی

شعر حافظ

بیا که قصرِ اَمَل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیادِ عمر بر بادست
 
غلامِ همتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هر چه رنگِ تعلق پذیرد آزادست
 
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروشِ عالَمِ غیبم چه مژده‌ها دادست
 
که ای بلندنظر شاهبازِ سِدره نشین
نشیمن تو نه این کُنجِ محنت آبادست
 
تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
 
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث، ز پیرِ طریقتم یادست
 
غمِ جهان مخور و پندِ من مَبَر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
 
رضا به داده بده، وز جبین گره بگشای
که بر من و تو دَرِ اختیار نگشادست
 
مجو درستیِ عهد از جهانِ سست نهاد
که این عجوز، عروس هزاردامادست
 
نشان عهد و وفا نیست در تبسمِ گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
 
حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ؟
قبولِ خاطر و لطفِ سخن خدادادست

معنا:

ساقی بشتاب که کاخ آرزو نااستورار بوده و هر لحظه ممکن است ویران شود. بنده خواست و اراده آنم که از هر چه رنگ تعلق بگیرد، خود را رها کرده است.

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

خلوت گُزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
 
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخِر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
 
ای پادشاهِ حُسن خدا را بسوختیم
آخِر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
 
اربابِ حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم، تمنا چه حاجت است
 
محتاج قصه نیست گرت قصدِ خون ماست
چون رخت از آن توست، به یغما چه حاجت است
 
جامِ جهان نماست ضمیرِ منیرِ دوست
اظهار احتیاج، خود آن جا چه حاجت است
 
آن شد که بارِ منتِ مَلّاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
 
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند، به اعدا چه حاجت است
 
ای عاشقِ گدا چو لبِ روح بخش یار
می‌داندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است
 
حافظ! تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و مُحاکا چه حاجت است

معنا:

خلوت نشین، به هیچ سیر و تفرجی نیاز ندارد و مقیم کوی دوست را به گشتن در دست دو باغ هیچ حاجتی نیست. دل یار، جام جهان‌بین است که نقش هرچیزی را در خود می بیند، نیاز عاشقان را می داند و نیازی به گفتن نیست.

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

 

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
 
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است
 
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
 
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره لیلی مقام مجنون است
 
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
 
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحون است
 
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است
 
ز بیخودی طلب یار می‌کند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

تفسیر این شعر: روشنایی، خوبی و سعادت به وجود خواهد آمد و به طور کلی اتفاقات شیرینی اتفاق خواهد افتاد.

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

دل سراپرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
 
من که سر درنیاورم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست
 
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
 
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
 
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حریم حرمت اوست
 
بی خیالش مباد منظر چشم
زان که این گوشه جای خلوت اوست
 
هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
 
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
 
ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز یمن همت اوست
 
من و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست
 
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه محبت اوست

تفسیر کوتاه این شعر: هر میزانی که کوشش کنی، نتیجه خواهی گرفت و امیدوار نباش که دیگری کاری برای تو انجام دهد.

گلچین بهترین غزلیات حافظ

شعر از حافظ

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
 
تا دامنِ کفن نکشم زیرِ پایِ خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
 
محرابِ ابرویت بنما تا سحرگهی
دستِ دعا برآرم و در گردن آرمت
 
گر بایدم شدن سویِ هاروتِ بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت
 
خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب
بیمار باز پرس که در انتظارمت
 
صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار
بر بویِ تخمِ مِهر که در دل بکارمت
 
خونم بریخت وز غمِ عشقم خلاص داد
مِنّت پذیرِ غمزه خنجر گذارمت
 
می‌گریم و مرادم از این سیلِ اشک‌بار
تخمِ محبّت است که در دل بکارمت
 
بارم ده از کرم سویِ خود تا به سوزِ دل
در پای دم‌به‌دم گهر از دیده بارمت
 
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضعِ توست
فِی‌الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
 
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست
 
چندان گریستم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست
 
هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
 
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست
 
بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌کشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست
 
عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده‌ام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
 
حافظ بد است حال پریشان تو ولی
بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
 
خوش می‌دهد نشان جلال و جمال یار
خوش می‌کند حکایت عز و وقار دوست
 
دل دادمش به مژده و خجلت همی‌برم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
 
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
 
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست
 
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
 
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
 
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
 
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

حاصلِ کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسبابِ جهان این همه نیست
 
از دل و جان شرفِ صحبتِ جانان غرض است
غرض این است، وگرنه دل و جان این همه نیست
 
مِنَّتِ سِدره و طوبی ز پیِ سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سروِ روان این همه نیست
 
دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست
 
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
 
بر لبِ بحرِ فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
 
زاهد ایمن مشو از بازیِ غیرت، زنهار
که ره از صومعه تا دیرِ مغان این همه نیست
 
دردمندیِّ منِ سوخته زار و نَزار
ظاهراً حاجتِ تقریر و بیان این همه نیست
 
نام حافظ رقمِ نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقمِ سود و زیان این همه نیست

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست
 
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
 
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
 
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
 
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
 
اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
 
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

اگر نه باده غمِ دل ز یادِ ما بِبَرَد
نهیبِ حادثه بنیادِ ما ز جا بِبَرَد
 
اگر نه عقل به مستی فروکَشَد لنگر
چگونه کَشتی از این وَرطِه بلا ببرد
 
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دَغا ببرد
 
گذار بر ظلمات است، خِضْرِ راهی کو؟
مباد کآتش محرومی آبِ ما ببرد
 
دل ضعیفم از آن می‌کَشَد به طَرْفِ چمن
که جان ز مرگ به بیماریِ صبا ببرد
 
طبیبِ عشق منم باده دِه که این معجون
فَراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
 
بسوخت حافظ و کس حالِ او به یار نگفت
مگر نسیم پیامی خدای را ببرد

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بهترین غزل حافظ

اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
 
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست
 
در این چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
 
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بی سببیست
 
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبیست
 
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبیست
 
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بی‌ادبیست
 
بیار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گریه سحری و نیاز نیم شبیست

در این مطلب از پیام عدالت سعی شد زیباترین اشعار حافظ آورده شود اشعاری که با فرهنگ ایرانی عجین شده و در مهمترین رسم و رسومات ایرانی از جمله شب یلدا شعر حافظ، فال حافظ یا شاهنامه فردوسی خوانده می شود. ولی این تنها بخشی از بهترین اشعار این شاعر بزرگ است. شما می توانید اشعار زیبای بسیاری را در دیوان حافظ مطالعه کنید و بیشتر با این شاهکار ادبیات فارسی آشنا شوید. با خرید دیوان حافظ نفیس، این کتاب ارزشمند را با کیفیت بالا و ظاهری زیباتر تهیه کنید. پیشنهاد می کنیم برای مشاهده سایر آثار نفیس شاعران برجسته، به بخش کتب نفیس مراجعه کنید.

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.