بوستان سعدی، گنجینهای جاودان از حکمت، اخلاق و زیبایی بیان است که قرنها همچون چراغی راه نسلهای گوناگون را روشن کرده است. این اثر که به نظم سروده شده، در کنار «گلستان سعدی» جایگاهی بیبدیل در ادبیات فارسی دارد و همچون آیینهای، فضیلتها و رذیلتهای انسانی را بیپرده بازمینماید.
سعدی در «بوستان» تنها به پند و اندرز بسنده نمیکند و با نگاهی ژرف و انسانی، پیچیدگیهای روح بشر را در قالب حکایات دلنشین میکاود. زبان او، آمیخته با ایجاز شاعرانه و حکمت جاوید، همچنان در دنیای پرهیاهوی امروز میتواند راهنمایی برای انتخابهای اخلاقی و انسانی باشد. هر حکایت، همچون دانهای است که در زمین جان خواننده کاشته میشود و اگر با تأمل و درنگ همراه گردد، به نهالی از بینش و رفتار نیک بدل خواهد شد.
1. حکایت شاهد سمرقندی
حکایت شاهد سمرقندی در نگاه سعدی، آینهای است از ظرافت و شکنندگی اعتبار انسان. شاهدی از سمرقند، با سیمایی چون ماه و خلقی نرم، سالها محبوب دلها بود. اما روزی، سخنی بیتأمل بر زبان آورد؛ کلامی که در نظر او ناچیز مینمود، اما در گوش دیگران، تخمی از بدگمانی کاشت. این لغزش کوچک، همچون جرقهای در خرمن، آتشی از رسوایی برپا کرد و سایهای بر خوشنامی سالیانش افکند. سعدی در این حکایت، زبان را چون تیغی بیغلاف میبیند که هرچند ظریف است، میتواند رشته اعتماد را پاره کند. پیام او روشن است: هر واژه، پیش از برآمدن، باید در محک اندیشه سنجیده شود؛ چراکه سخنی بهجا، چون نسیم بهاری دلها را مینوازد و سخنی ناسنجیده، چون باد تند، ریشه اعتبار را از خاک میکند.
یکی شاهدی در سمرقند داشت
که گفتی بجای سمر قند داشت
جمالی گرو برده از آفتاب
ز شوخیش بنیاد تقوی خراب
تعالی الله از حسن تا غایتی
که پنداری از رحمتست آیتی
همی رفتی و دیدهها در پیش
دل دوستان کرده جان بر خیش
نظر کردی این دوست در وی نهفت
نگه کرد باری بتندی و گفت
که ای خیره سر چند پویی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم؟
گرت بار دیگر ببینم به تیغ
چو دشمن ببرم سرت بی دریغ
کسی گفتش اکنون سر خویش گیر
از این سهل تر مطلبی پیش گیر
نپندارم این کام حاصل کنی
مبادا که جان در سر دل کنی
چو مفتون صادق ملامت شنید
بدرد از درون نالهای برکشید
که بگذار تا زخم تیغ هلاک
بغلطاندم لاشه در خون و خاک
مگر پیش دشمن بگویند و دوست
که این کشته دست و شمشیر اوست
نمیبینم از خاک کویش گریز
به بیداد گو آبرویم بریز
مرا توبه فرمایی ای خودپرست
تو را توبه زین گفت اولی ترست
ببخشای بر من که هرچ او کند
وگر قصد خون است نیکو کند
بسوزاندم هر شبی آتشش
سحر زنده گردم به بوی خوشش
اگر میرم امروز در کوی دوست
قیامت زنم خیمه پهلوی دوست
مده تا توانی در این جنگ پشت
که زندهست سعدی که عشقش بکشت
2. حکایت طبیب پریچهره در مرو
در شهر مرو، طبیبی میزیست که زیباییاش زبانزد خاص و عام بود و بیماران گاه بیش از نسخه، به نگاه او دل میبستند. اما روزگار، پرده از چهره دیگرش برداشت؛ دانش پزشکیاش اندک بود و درمانهایش جان بیماران را به خطر میانداخت. سعدی این داستان را میآورد تا ما را از فریب ظاهر برهاند و یادآور شود که زیبایی، هرچند دلانگیز، اگر به گوهر دانش و فضیلت پیوند نخورد، بهسرعت رنگ میبازد.
چه بسا چهرهای که همچون نقاب، جهل را میپوشاند و زیر لبخندش، بیتدبیری نهفته است. درسی که از این حکایت برمیآید آن است که ارزش حقیقی هر انسان، نه در صورت، بلکه در سیرت و دانش اوست؛ چراکه سیمای زیبا بیخرد، چونان گل بیریشه، زود پژمرده و بیثمر میشود.
طبیبی پری چهره در مرو بود
که در باغ دل قامتش سرو بود
نه از درد دلهای ریشش خبر
نه از چشم بیمار خویشش خبر
حکایت کند دردمندی غریب
که خوش بود چندی سرم با طبیب
نمیخواستم تندرستی خویش
که دیگر نیاید طبیبم به پیش
بسا عقل زورآور چیردست
که سودای عشقش کند زیردست
چو سودا خرد را بمالید گوش
نیارد دگر سر برآورد هوش
3. حکایت محمود و ایاز
در دربار سلطان محمود، صدها خواجه و وزیر به خدمت بودند، اما دل سلطان تنها به ایاز متمایل بود؛ جوانی بیثروت و بیجاه که همه داراییاش صداقت و وفاداری بود. روزی که حسودان کوشیدند با تهمت، پیوند او و سلطان را بگسلند، محمود با یک نگاه، حقیقت را دریافت.
سعدی این حکایت را بهانه میکند تا بگوید که در روزگار پر از نیرنگ، وفاداری گوهر کمیابی است که بر هر زر و مقامی میارزد. محبت راستین را زر و منصب نمیآفریند، بلکه صداقت و یکرنگی آن را در دلها مینشاند. و چه بسیار دلهایی که به زر خریده میشوند، اما به مهر راستین پایدار میمانند.
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت
گلی را که نه رنگ باشد نه بوی
غریب است سودای بلبل بر اوی!
به محمود گفت این حکایت کسی
بپیچید از اندیشه بر خود بسی
که عشق من ای خواجه بر خوی اوست
نه بر قد و بالای نیکوی اوست
شنیدم که در تنگنایی شتر
بیفتاد و بشکست صندوق در
به یغما ملک آستین برفشاند
وز آنجا به تعجیل مرکب براند
سواران پی در و مرجان شدند
ز سلطان به یغما پریشان شدند
نماند از وشاقان گردن فراز
کسی در قفای ملک جز ایاز
نگه کرد کای دلبر پیچ پیچ
ز یغما چه آوردهای؟ گفت هیچ
من اندر قفای تو میتاختم
ز خدمت به نعمت نپرداختم
گرت قربتی هست در بارگاه
به خلعت مشو غافل از پادشاه
خلاف طریقت بود کاولیا
تمنا کنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست
تو را تا دهن باشد از حرص باز
نیاید به گوش دل از غیب راز
حقیقت سرایی است آراسته
هوی و هوس گرد برخاسته
نبینی که جایی که برخاست گرد
نبیند نظر گرچه بیناست مرد
4. حکایت شکایت نو عروس از داماد نامهربان
نو عروسی با هزار آرزو پا به خانه داماد گذاشت، اما روزها گذشت و مهر و محبتی که انتظار داشت، در رفتار شوهر نیافت. خانهای که باید مأمن عشق و آرامش باشد، برایش به قفسی سرد بدل شد و گل وجودش در بیمهری پژمرد.
سعدی این حکایت کوتاه و آموزنده را در بوستان خود میآورد تا بگوید پیوند زناشویی، عهدی است برای حمایت و محبت، نه صرفاً پیمان دو تن. خانه بیمحبت، هرچند پر از زر و زیور باشد، از درون ویران است و دیوارهایش، گرچه استوار، صدای تنهایی را بازمیتاباند. چه بسیار کاخهایی که از بیرون خیرهکنندهاند، اما در سکوت درونشان، پژواک دلهای شکسته میپیچد.
شکایت کند نوعروسی جوان
به پیری ز داماد نامهربان
که مپسند چندین که با این پسر
به تلخی رود روزگارم به سر
کسانی که با ما در این منزلند
نبینم که چون من پریشان دلند
زن و مرد با هم چنان دوستند
که گویی دو مغز و یکی پوستند
ندیدم در این مدت از شوی من
که باری بخندید در روی من
شنید این سخن پیر فرخنده فال
سخندان بود مرد دیرینه سال
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبروی است بارش بکش
دریغ است روی از کسی تافتن
که دیگر نشاید چنو یافتن
چرا سر کشی زان که گر سر کشد
به حرف وجودت قلم در کشد؟
یکم روز بر بندهای دل بسوخت
که میگفت و فرماندهش میفروخت
تو را بنده از من به افتد بسی
مرا چون تو دیگر نیفتد کسی
5. حکایت وصلت دو عموزاده
دو عموزاده به امید استحکام پیوند خویشاوندی ازدواج کردند. در آغاز، خندهها شیرین بود؛ اما به مرور، اختلافات پنهان رخ نمود و همان خونی که در رگشان جاری بود، گاه آتش تعصب را شعلهور ساخت. سعدی با این حکایت گوشزد میکند که ازدواج فامیلی، گرچه ریشه در سنت دارد، اما میتواند بذر اختلاف را در دل پنهان کند.
پیوند دلها نه با نزدیکی نسب، که با همدلی و فهم مشترک استوار میماند و اگر این دو نباشد، حتی خویشاوندی هم نمیتواند طوفان کدورت را آرام کند. چه بسیار خویشان نزدیکی که زیر یک سقف زیستهاند، اما دلهایشان از هم فرسنگها فاصله داشته است.
میان دو عم زاده وصلت فتاد
دو خورشید سیمای مهتر نژاد
یکی را به غایت خوش افتاده بود
دگر نافر و سرکش افتاده بود
یکی خلق و لطف پریوار داشت
یکی روی در روی دیوار داشت
یکی خویشتن را بیاراستی
دگر مرگ خویش از خدا خواستی
پسر را نشاندند پیران ده
که مهرت بر او نیست مهرش بده
بخندید و گفتا به صد گوسفند
تغابن نباشد رهایی ز بند
به ناخن پری چهره میکند پوست
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست؟
نه صد گوسفندم که سیصد هزار
نباید به نادیدن روی یار
تو را هر چه مشغول دارد ز دوست
اگر راست خواهی دلارامت اوست
یکی پیش شوریده حالی نبشت
که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟
بگفتا مپرس از من این ماجرا
پسندیدم آنچ او پسندد مرا
6. حکایت گدازاده و شاهزاده
در روزگاری که خون شاهی مایه فخر و مباهات شمرده میشد، در کنار دربار، کودکی از خاندان فقیر پرورش یافت؛ گدازادهای که جامهاش وصلهدار بود اما دلش از نیکی سرشار. در همان کاخ، پادشاه زادهای نیز رشد میکرد که همه چیز جز فروتنی داشت. روزگار هر دو را در یک مکتبخانه نشاند و معلمی دانا بر تربیت شان همت گماشت. سالها گذشت و مردمان دریافتند که آنچه از گدازاده بر دل مینشیند، ادب، صداقت و پاکی اوست، نه فقرش. پادشاه زاده اما، با وجود ثروت و نسب، به بیانصافی و غرور آلوده بود.
سعدی این قصه را سروده تا یادآور شود که گوهر انسان را با ترازوی نسب نمیسنجند، که سنگ محک اخلاق و تربیت است. اصل و نسب، همچون زر در دست خام، بیتربیت به زنگار میگراید، اما دل تربیتیافته، ولو در جامه کهنه، چون گوهر ناب میدرخشد.
7. حکایت پیر شبزندهدار
در سایهسار مسجدی کهن، پیری شبها را تا سپیدهدم به ذکر و تسبیح میگذراند. رهگذران، او را مردی از اهل معنا میپنداشتند و به زهدش رشک میبردند. اما در خلوت جان، دلش نه به رضای خالق، که به نگاه ستایشگر خلق گرم بود. عبادتی که به رایحه ریا آغشته باشد، گرچه در دیده مردم درخشد، در پیشگاه حق بیفروغ است.
سعدی در این حکایت پرده از این فریب ناپیدا برمیدارد و هشدار میدهد که مبادا سالک، چراغ راه خود را از تحسین دیگران بیفروزد؛ چراکه نوری که از دل برنخیزد، ره به آسمان نخواهد برد. این روایت، یادآور آن است که عبادت راستین، نه نمایش برای دیدهها، بلکه نجوا با معشوق بینیاز است. هر دل که به بند ستایش خلق گرفتار شود، در حقیقت از مسیر وصال بازمانده است.
8. حکایت آهنین پنجه با شیر
در شهری، مردی به قوت بازوی خویش میبالید؛ پنجهاش به استواری فولاد و ساعدش به صلابت ستون بود و هر حریفی را به خاک میانداخت. روزی در شکارگاه با شیری ژیان روبهرو شد و پنداشت بازوی آهنینش برای غلبه بر پادشاه جنگل کافی است. اما در نخستین یورش، دریافت که نیروی بیخرد چون موجی بیساحل، پرهیبت اما بیپایه است. با تدبیری ناگهانی گریخت و دانست قدرت، بیهمنشینی با عقل، تیغی کُند است که پیش از دشمن، صاحبش را فرو میاندازد. سعدی یادآور میشود که توان جسم، بیپشتوانه تدبیر، در برابر خطر، پرکاهی است در تندباد.
کلام آخر
حکایات بوستان سعدی نه قصههایی برای گذران وقت، بلکه درسهایی برای تمام عمرند. هر یک از این روایتها پنجرهای به جهانی میگشاید که در آن فضیلت بر رذیلت چیره میشود و خرد، راهبر زندگی است. در دنیایی که سرعت و ظاهرگرایی گاه ما را از ژرفای معنا دور میکند، بازخوانی این حکایات میتواند فرصتی برای مکث، تأمل و بازنگری در مسیرمان باشد.
بسیاری از دوستداران ادب فارسی، با خرید بوستان سعدی و مطالعه دوباره آن، سعی میکنند این میراث ماندگار را همواره در کنار خود داشته باشند. آموزههای سعدی، با وجود گذشت قرنها، همچنان تازه و کاربردیاند؛ چه در روابط فردی، چه در عرصه اجتماع. شاید راز ماندگاری آنها در این باشد که بر فطرت انسانی تکیه دارند؛ فطرتی که در جستوجوی زیبایی، راستی و خردورزی است. اگر این دانههای حکمت را در دل بکاریم و به آنها مجال رشد دهیم، میتوانیم حتی در میانه هیاهوی امروز، باغی از اخلاق و آرامش در درون خود بپرورانیم.