مقالات

بهترین اشعار هوشنگ ابتهاج

بهترین اشعار هوشنگ ابتهاج

هوشنگ ابتهاج، فرزند آقاخان ابتهاج، متولد رشت و پرورش‌یافته‌ی تهران بود. وی که در عالم ادب و هنر ایران‌زمین نام خود را با تخلص «سایه» جاودانه کرده، یکی از معدود شاعران بزرگ معاصر به شمار می‌رود که یاد و خاطره اشعار یگانه‌اش هیچ‌گاه از ذهن خوانندگانش، که هیچ، حتی از یاد عامه‌ی مردم هم پاک نخواهد شد. غزلیات و شعرهای سپید او به قدری جان‌آشناست که گوش هیچ فارسی‌زبانی را بی‌نوازش رها نکرده است.

در این مقاله قصد داریم بهترین اشعار هوشنگ ابتهاج را گردآوری کنیم تا با خواندن این قطعات زیبا و هنرمندانه، با جان کلام سایه و روح آثار وی آشنا شوید.

غزلیات هوشنگ ابتهاج

غزلیات هوشنگ ابتهاج

ابتهاج را امروز بیشتر با اشعار سپیدش می‌شناسند در حالی که ید او در سرودن غزلیات طولانی‌تر است. ظرافت قلم وی در این قالب شعری به قدری بالاست که می‌توان او را پای تخت بزرگانی همچون حافظ شیرازی و استاد سخن، سعدی قرار داد.

سایه همچنین کتابی در خصوص تصحیح غزلیات حافظ نوشته و سال‌ها در این زمینه کار جدی کرده است. همین غور در غزل باعث شده تا قلم خود او نیز هرچه قدرتمندتر شده و چنان جلایی داشته باشد که این شاعر معاصر را از هم‌عصران خود، مانند اخوان ثالث، سهراب سپهری و فروغ فرخزاد متمایز و منحصربه‌فرد می‌کند.

جالب این‌که غزلیات سایه از شعرهای سپید او معروف‌تر هستند اما کسی نمی‌داند که این اشعار آشنا، سروده ابتهاج هستند. در زیر به برخی از محبوب‌ترین آن‌ها اشاره می‌کنیم:

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه‌ی او گشتم و او برد به خورشید مرا
جانِ دل و دیده منم، گریه‌ی خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله‌نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده‌ی من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهرِ گم‌بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب‌نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می‌نگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی‌پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه‌ی خود باز نبینید مرا

این غزل بارها توسط استادان بزرگ آواز در موسیقی سنتی اجرا شده است.

اهمیت و جایگاه سایه در ادبیات پارسی به قدری بالاست که برخی از اشعار وی در کتب درسی مدارس ایران نیز آموزش داده می‌شوند در غزل نام‌آشنای زیر، می‌توانید استادی ابتهاج در کمال غزل‌سرایی را مشاهده کنید:

در این سرای بی‌کسی، کسی به در نمی‌زند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمی‌زند
یکی ز شب‌گرفتگان چراغ بر نمی‌کند
کسی به کوچه‌سار شب در سحر نمی‌زند
نشسته‌ام در انتظار این غبار بی‌سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند
گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صدای آشنا به رهگذر نمی‌زند
دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود
که خنجر غمت ازین خراب‌تر نمی‌زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه‌های بسته‌ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند

سایه را یکی از عاشق‌ترین شاعران معاصر پارسی نیز می‌دانند که شرح ماجراجویی‌هایش در این عالم خیال‌انگیز بر کسی پوشیده نیست. بخش مهمی از غزلیات وی جزو اشعار عاشقانه هستند و برگ زرینی مملو از احساس به شمار می‌روند که دل هر خواننده‌ای را به لرزه درمی‌آورند.

به عنوان نمونه، نگاهی به غزل آشنای زیر بیندازید:

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه‌رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه‌ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه‌ی عقل
هرکجا نامه‌ی عشق است نشان من و توست
سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

سایه در غزلی دیگر به ستایش عشق می‌پردازد و خطاب به خود احساس شعر می‌گوید و این‌گونه قلم‌نوازی می‌کند:

ای عشق، همه بهانه از توست
من خامشم، این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریه‌ی بی‌بهانه از توست
ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون‌شده تو را زبان نیست
ور هست، همه فسانه از توست
کشتی مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گرنه، غم نیست
مست از تو، شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است که تازیانه از توست
من می‌گذرم خموش و گمنام
آوازه‌ی جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست

البته مضامین اشعار ابتهاج تماماً حول محور عشق به محبوب نبوده و نشانه‌های حب به وطن، میهن‌پرستی و ایران‌دوستی را به‌خوبی می‌توان در برخی از غزل‌های وی پیدا کرد. به‌عنوان نمونه، کمتر کسی می‌داند که شعر زیر به قلم سایه نگاشته شده است:

ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پرخون
خورشیدی خجسته رسید
اگرچه دل‌ها پرخون است
شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است
که دست دشمن در خون است
ای ایران! غمت مرساد
جاویدان شکوه تو باد
راه ما، راه حق، راه بهروزی‌ست
اتحاد، اتحاد، رمز پیروزی‌ست
صلح و آزادی جاودانه در همه جهان، خوش باش
یادگار خون عاشقان، ای بهار تازه
جاودان در این چمن شکفته باش

شعرهای نو هوشنگ ابتهاج

شعرهای نو هوشنگ ابتهاج

هوشنگ ابتهاج پس از اینکه سال‌های زیادی (به‌خصوص ایام جوانی) را صرف غزل‌سرایی و گشت و گذار در قالب‌های کهن نمود، در دوران ‌میانسالی و کهنسالی رو به سرودن شعرهایی در قالب نو و سپید آورد.
با وجود اینکه سایه نسبت به هم‌عصران خود دیرتر به اشعار نیمایی روی آورد، اما توانست از همان ابتدا قدرت قلم خود را به رخ بکشد و نه‌تنها به همگان ثابت کند که توانایی لازم برای خو گرفتن به این قالب نو را دارد، بلکه به‌اندازه‌ای در آن تبحر دارد که منتقدانش تعجب کردند چرا از اول سراغ این نوع سروده‌ها نرفته است!

همین امر باعث شده تا خیلی‌ها سروده‌های نو وی را بهترین اشعار هوشنگ ابتهاج بدانند.

اشعار نیمایی هوشنگ ابتهاج پر از احساس، خیال‌انگیز و تصویری هستند. این سروده‌ها خوانندگان زیادی را عاشق کرده‌اند و توانسته‌اند تأثیرات شگفت‌انگیزی در شکل دادن به زندگی بسیاری از مردم داشته باشند.
در زیر به برخی از محبوب‌ترین و مشهورترین شعرهای نو سایه اشاره می‌کنیم:

ارغوان،
شاخه هم‌خون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی‌ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از جهان بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن‌چنان نزدیک است
که چو برمی‌کشم از سینه نفس
نفسم را برمی‌گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک‌قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه‌پرداز شب ظلمانی‌ست
نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی‌ست
هرچه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطر من
گریه می‌انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می‌گرید
چون دل من که چنین خون‌آلود
هر دم از دیده فرو می‌ریزد
ارغوان
این چه رازی‌ست که هر بار بهار
با عزای دل ما می‌آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درۀ غم می‌گذرند؟
ارغوان خوشۀ خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجرۀ باز سحر غلغله می‌سرایند
جان گل‌رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم‌پروازان
نگران غم هم‌پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خون‌بار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش؛
تو بخوان نغمۀ ناخواندۀ من
ارغوان شاخه هم‌خون جدا مانده من

ارغوان یکی از غمگین‌ترین و پر احساس‌ترین اشعار سایه است. در این سروده که خطاب به تک درخت ارغوان خانۀ شاعر نوشته شده، ابتهاج به‌خوبی احساس غربت و تنهایی را به تصویر می‌کشد.
این روزها ابتهاج را با این شعر نو کوتاه می‌شناسند که می‌گوید:

نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم
دریچه آه می‌کشد
تو از کدام راه می‌رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی‌ام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد

قدرت قلم سایه به‌قدری بالنده است که در همین چند سطر کوتاه، ژرفایی از حس و معنا را کاویده که کمتر شاعری توانسته به آن دست پیدا کند.

ابتهاج در شعر گالیا، از حسرت عشق نافرجام چنان با قلمش زار زده که اشک را از خاطرۀ هر خواننده‌ای جاری می‌کند. در این سروده، شاعر با معشوقۀ سال‌های جوانی خود سخن می‌گوید و از عشقی نافرجام که تا پیری همراه اوست، شعر می‌سراید:

دیر است، گالیا
در گوش من فسانۀ دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانۀ شوریدگی مخواه!
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان
عشق من و تو؟… آه
این هم حکایتی‌ست
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم‌سال تو ولی
خوابیده‌اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو
بر پرده‌های ساز
اما هزار دختر بافندۀ این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت‌هایشان
جان می‌کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می‌کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت‌رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی‌گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان
دیر است، گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لب‌ها و دست‌هاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپش‌های قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمه‌های تیره و نمناک باغ‌شاه
در عزلت تب‌آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشۀ این دوزخ سیاه
زود است، گالیا
در گوش من فسانۀ دلدادگی مخوان
اکنون ز من ترانۀ شوریدگی مخواه!
زود است، گالیا
نرسیدست کاروان
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردۀ تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خندۀ گم‌شده بازیافت،
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه‌ها و غزل‌ها و بوسه‌ها
سوی بهارهای دل‌انگیز گل‌فشان
سوی تو،
عشق من

و در نهایت…

در این مقاله تلاش کردیم تا ضمن معرفی یکی از بزرگ‌ترین شاعران ایران، بعضی از بهترین اشعار هوشنگ ابتهاج را بررسی کنیم تا نوری کوچک بر گوشه‌ای از ذوق هنری این شاعر یگانه افکنده باشیم. برای تهیه کتاب های شاعران معاصر مانند پروین اعتصامی می توانید به بخش کتب نفیس پیام عدالت مراجعه کنید و در نهایت امیدواریم از مطالعه این مطلب لذت کافی برده باشید.

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.