پاییز فصلی است که از دیرباز الهامبخش شاعران، نویسندگان و هنرمندان بوده است. زیباییهای رنگارنگ برگها، هوای خنک و بارانهای گاه و بیگاه، فضایی میآفریند که سرشار از احساسات متضاد است؛ هم نشانی از دلتنگی و جدایی دارد و هم نویدبخش اندیشه و تأمل.
همین ویژگیها سبب شده است که پاییز در ادبیات فارسی جایگاهی ویژه بیابد و شاعران بزرگی همچون حافظ، سعدی، نیما، سهراب و فروغ در سرودههای خود از این فصل سخن بگویند. هر کدام از این بزرگان، پاییز را از زاویهای متفاوت به تصویر کشیدهاند؛ گاه به عنوان نمادی از گذر زمان و فناپذیری، و گاه بهعنوان نشانهای از زیبایی و آرامش.
شعر فارسی سرشار از تصویرهایی است که پاییز را با رنگهای سرخ و زرد برگها، غروبهای طولانی، و نسیم خنک آن روایت میکند. این تصاویر نه تنها زیبایی طبیعت را به نمایش میگذارند، بلکه عمق اندیشه و احساس شاعر را نیز آشکار میسازند. از اشعار کلاسیک تا شعر نو، پاییز همچون پلی میان دنیای بیرونی و درونی عمل کرده و الهامبخش مضامین عاشقانه، فلسفی و عارفانه شده است.
در این مقاله از پیام عدالت به سراغ بهترین اشعار درباره پاییز میرویم تا ببینیم چگونه شاعران بزرگ، این فصل هزاررنگ را در کلمات جاودانه کردهاند.
شعر درمورد پاییز از مولانا
ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن
نوحه کنان از هر طرف صد بیزبان صد بیزبان
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هرگز نباشد بیسبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بی درد دل رخ زعفران رخ زعفران
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و میکوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن
کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
در خزان آن صدهزاران شاخ و برگ
در هزیمت رفته در دریای مرگ
شعر شهریار در مورد پاییز
شب است و باغ گلستان خزان رؤیاخیز
بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز
به گوشوار دلاویز ماه من نرسد
ستاره گرچه به گوش فلک شود آویز
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا
گشوده پرده پائیز خاطرات انگیز
چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز
بهار عشق و شبابست این شب پائیز
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
عروس گل که به نازش به حجله آوردند
به عشوه باز دهندش به باد رخت و جهیز
شهید خنجر جلاد باد می غلتند
به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد
بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز
خزان صحیفه پایان دفتر عمر است
باین صحیفه رسید است دفتر تا نیز
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
به سینمای خزان ماجرای خود دیدم
شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز
هنوز خون به دل از داغ لاله ام ساقی
به غیر خون دلم باده در پیاله مریز
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد
دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز
عزیز من مگر از یاد من توانی رفت
که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
پری به دیدن دیوانه رام می گردد
پریوشا تو ز دیوانه میکنی پرهیز
نوای باربدی خسروانه کی خیزد
مگر به حجله شیرین گذر کند پرویز
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک
که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز
تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی
که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز
شعر حافظ درباره پاییز
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
شعر اخوان ثالث درباره پاییز
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاکِ غمناکش
سازِ او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز، اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد
گو بروید، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد
باغبان و رهگذران نیست.
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سربه گردونسای
اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصل ها، پاییز
شعر نیما یوشیج درباره پاییز
مانده از شب های دورادور،
بر مسیر خامُش جنگل،
سنگچینی، از اجاقی خُرد،
اندرو خاکسترِ سَردی.
همچنان کاندر غبار اندودۀ اندیشههای من ملالانگیز،
طرح تصویری، در آن هر چیز،
داستانی حاصلش دردی.
روز شیرینم که با من آتشی داشت،
نقش ناهمرنگ گردیده،
سرد گشته، سنگ گردیده،
با دم پاییز عمر من، کنایت از بهار روی زردی.
همچنان که مانده از شبهای دورادور،
برمسیر خامُش جنگل،
سنگچینی از اجاقی خُرد،
اندرو خاکستر سردی.
شعر ناظم حکمت درباره پاییز
درختان پر شکوفه بادام را دیگر فراموش کن
اهمیتی ندارد
دراین روزگار
انچه راکه نمیتوانی بازیابی به خاطر نیاور
موهایت را در آفتاب خشک کن
عطر دیرپای میوهها را بر ان بزن
عشق من، عشق من
فصل پاییز است
شعر فروغ فرخزاد درباره پاییز
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینهام پردرد میشد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ میزد
وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پرشور و رنگآمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند شعرآسمانی
در کنار قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش درد نهانی
نغمۀ من…
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم میریخت بر دلهای خسته
پیش رویم چهرۀ تلخ زمستان جوانی
پشت سر آشوب تابستان عشق ناگهانی
سینهام منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم
شعر پاییز سهراب سپهری
کاجهای زیادی بلند.
زاغهای زیادی سیاه.
آسمانِ به اندازه آبی.
سنگچینها، تماشا، تجرد.
کوچهباغ فرا رفته تا هیچ.
ناودانِ مزین به گنجشک.
آفتابِ صریح.
خاکِ خوشنود.
چشم تا کار میکرد
هوش پاییز بود.
ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
چشمهایی شبیه حیای مشبک،
پلکهای مردد
مثل انگشتهای پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بیدهای لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده میشد.
فکر
آهسته بود.
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد؟
شعر پاییزی حسین منزوی
پاییز کوچک من،
پاییز کهربایی تبریزیهاست
که با سماع باد
تن را به پیچ و تاب جذبه
تن را به رقص میسپرند
و برگهای گر گرفته
که گاهی با گردباد
مخروط واژگونهای از رنگاند
و گاه ماهیان شتابانی
در آبهای باد
پاییز کوچک من،
وقت بزرگ بارانها
باران، جشن بزرگ آینهها در شهر
باران که نطفه میبندد در ابر
حیرت درختهای آلبالو را میگیرد،
و من غم بزرگ باغچه را
از شادی حقیر گلدانها
زیباتر مییابم.
پاییز کوچک من،
گنجایش هزار بهار،
گنجایش هزار شکفتن دارد
وقتی به باغچه مینگرم
روح عظیم «مولانا» را می بینم
که با قبای افشان
و دفتر کبیرش
زیر درختهای گلابی
قدم میزند
و برگهای خشک
زیر قدمهایش شاعر میشوند
وقتی به باغچه مینگرم
«بودا» حلول میکند
در قامت تمام نیلوفرها
وقتی به باغچه مینگرم
پاییز «نیروانا» ست
پاییز نی زنی است
که سحر سادهی نفسش را
در ذرههای باغ
دمیده است
و می زند
که سرو به رقص آید
پاییز کوچک من
دنیای سازش همه رنگهاست
با یکدیگر
تا من نگاه شیفتهام را
در خوشترین زمینه به گردش برم
و از درختهای باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا بی رنگی را میبینند
در طیف عارفانهی پاییز؟
شعر کوتاه پاییزی
پاییز حدیث کوچ برگی سرخ است
خندیدن گل زیر تگرگی سرخ است
بر لاله چرا کفن بپوشم، وقتی
زیبایی زندگی به مرگی سرخ است
هادی فردوسی
باز پاییز برای تو نبارم سخت است
پای هر خاطرهات بغض نکارم سخت است
ای نفسگیرترین حادثه فصل خزان
من به اسمت برسم، سخت نبارم، سخت است
پویا جمشیدی
برگ از پی برگ بر زمین ریخته است
ای باد چه در گوش طبیعت گفتی؟
میلاد عرفان پور
دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
فریدون مشیری
چیزی نمانده است
تنها چند برگ دیگر
مانده بر شاخههایم
این بار که بِوَزی
دیگر برگی نمیماند بر این تنِ خسته
و من آرام خواهم شد
مثل همین درخت پاییزی
وقتی تمام برگهایش را
باد برده باشد
نجوا رستگار