سعدی شیرازی، یکی از پرآوازه ترین شعرای تاریخ ایران است که بینشی عمیق داشت و در اشعار و نوشته های او، نصایح و میل به عرفانی را مشاهده می کنیم که سعی در اصلاح مردم و چالش های به وجود آمده دارد. زندگی نامه سعدی سرشار از پند و اندرزهایی است که هرجایی نمی توان آن ها را یافت.
اشعار سعدی و آثار جذابی که از خود به جای گذاشته است، برای همیشه جاودان می مانند. همانگونه که خود او می گوید:
“سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز، مرده آنست که نامش به نکویی نبرند”
از مهم ترین آثار سعدی می توان به گلستان و بوستان سعدی اشاره کرد که جزء بهترین کتاب های ادبیات کلاسیک ایران محسوب می شوند.
عمده اشعار سعدی پیرامون عشق و عرفان هستند و به چالش های سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، مادی و معنوی می پردازند. در این مقاله سعی داریم به طور کامل اشعار عاشقانه سعدی را معرفی کنیم. البته در اکثر شعرهای این شاعر قهار، می توان سویه ای از نصایح را نیز مشاهده کرد.
اشعار عاشقانه سعدی
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمیپسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمیگوارد
پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمیسپارد
مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد
بیحاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
معنای این شعر
دیدار با دوستی که مدت طویلی است از دیدن او محروم مانده ایم، همچون ابری که با بارش در بیابان، تشنه ای را خوشحال و سیراب می کند، است. دوستی ها و عشق مانند آب است که ممد حیات است و در نبود آن ما پژمرده ایم و هر وقت که به آن دست یابیم، قدرش بیشتر دانسته می شود. برخی از اشعار سعدی همچون اشعار عارفانه مولانا مفهومی ترکیبی داشته و به مفاهیم عشق و عرفان با هم می پردازند.
شعر عاشقانه غمگین از سعدی
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان
بس که به هجر میدهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
میرسد و نمیرسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
چرخ شنید نالهام گفت منال سعدیا
کآه تو تیره میکند آینه جمال من
معنای مختصر
چهره زیبای تو همچون خورشیدی که با طلوعش، باعث ناپدیدی ستارگان می شود، باعث حذف دیگر زیبایی رویان شد و مرا در اثر عشق تو آنقدر خمیده قامت کرد که مردم مرا به مانند هلال ماه به یکدیگر نشان می دهند. سر و صدا و ناله های حزن انگیز من، هر لحظه در اثر گوشمالی که عشق تو به من می دهد، ضعیف و ضعیف تر می شوند.
اشعار سعدی در مورد عشق
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
روزگاریست که سودازده روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
به دو چشم تو که شوریدهتر از بخت من است
که به روی تو من آشفتهتر از موی توام
نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام
همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت
محرمی نیست که آرد خبری سوی توام
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام
زین سبب خلق جهانند مرید سخنم
که ریاضت کش محراب دو ابروی توام
دست موتم نکند میخ سراپرده عمر
گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام
سعدی از پرده عشاق چه خوش میگوید
ترک من پرده برانداز که هندوی توام
مفهوم این شعر
از آن روزی که برده و در بند تو شدم، آزادی ام را به دست آوردم و اکنون حس و حال پادشاهی دارم، با آنکه در بند تو هستم. از شیرینی دیدار تو، بزرگ ترین غم های دنیا نیز بر این شادی اثرگذار نیستند. روز بزرگی که جانم را در راه تو از دست بدهم، دوستانم برای تبریک به بالینم می آیند.
اشعار عاشقانه سعدی با اشعار عاشقانه حافظ، نزدیکی معناداری دارند و این به علت نزدیکی محل زندگی و سال های زندگی این دو شاعر قهار است. با این حال، بسیاری حافظ را چیره دست تر از سعدی می دانند و از حافظ به عنوان بهترین شاعر پارسی گوی یاد می شود.
اشعار عاشقانه غزلیات سعدی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
توضیحات مختصر
در این شعر سعدی خطاب به معشوق خود می فرماید که این رسمش نبود که عهدی که با او بسته بود را شکسته و بی وفایی کند و از معشوق می خواهد به خاطر خدا صحبت هایش را فراموش نکند. سعدی می گوید کسی که جور و جفای معشوق خود را تحمل نکند، ارزش والای عشق را درک نکرده و عاشق واقعی نیست. او آنقدر عاشق و ثابت قدم می ماند تا مردم پس از مرگش به نیکی از او یاد کنند که او هیچ گاه بدعهدی نکرد و پیمان نشکست.
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم
گر چنان است که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
مفهوم این شعر
با آنکه از عشق تو سخنی به میان نیامده، اما از رنگ و روی پریده ام می توان فهمید که به درد عشق تو مبتلا شده ام. هر آنچه در دنیا و پس از مرگ است قادر به ایجاد ذره ای خوشحالی در من نیست، چرا که تمام فکر و ذهنم تویی. گاها با خود می گویم بهتر است قدری گریه کنم، اما باز ندایی می گوید که همه وضعت را از رنگ و روی پریده می فهمند، نیازی به گریه کردن نیست.
اشعار عاشقانه سعدی با معنی
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت میگوید
بندهام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
مختصری درباره این شعر
سوزی که عشق تو در جگر من ایجاد کرده، باعث جوشش آن شده و از این جوشش نیز باز نمی ایستد. عشق تو در دلم سنگینی کرده و اجازه آرامش به این جگر سوخته نخواهد داد. تا زمانی که زلفان و بناگوش تو در یادم است، هیچ گل و سنبلی را به یاد نمی آورم. زهر تلخ فراق، باعث نمی شود که شیرینی یاد تو را از دل و یاد ببرم.
شعر عاشقانه سعدی
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
توضیح مختصر
هنگامی که تو وارد محل حضور من شدی، چنان مدهوش و از خود بی خود شدم، به نحوی که گویی از این دنیا به دنیای دیگری رفته باشم. من در اینجا بی صبرانه منتظر بودم تا خبررسانی خبری از معشوق برایم آورد که به ناگه دیدم صاحب خبر که خود معشوق باشد، به اینجا وارد شد و در آن لحظه همچون افراد مست، گیج و از خود بی خود شدم.
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
روی مپوشان که بهشتی بود
هر که ببیند چو تو حور ای صنم
حور خطا گفتم اگر خواندمت
ترک ادب رفت و قصور ای صنم
تا به کرم خرده نگیری که من
غایبم از ذوق حضور ای صنم
روی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنهست و فتور ای صنم
این همه دلبندی و خوبی تو را
موضع نازست و غرور ای صنم
سروبنی خاسته چون قامتت
تا ننشینیم صبور ای صنم
این همه طوفان به سرم میرود
از جگری همچو تنور ای صنم
سعدی از این چشمه حیوان که خورد
سیر نگردد به مرور ای صنم
توضیحات مختصر
در این شعر، سعدی از حلاوت و زیبایی دوران عاشقی می گوید. همچنین وی استدلال می کند که هر کسی را یارای درک این موضوع مهم نیست و عشق واقعی برای بسیاری از افراد خام و ناپخته قابل شناخت نیست. به علاوه او در اشعار عاشقانه اش، به این موضوع می پردازد که خودخواهی و خودپرستی گناهی کمتر از بت پرستی و شرک نیست.
شعر عاشقانه سعدی با معنی
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
از پیش تو راه رفتنم نیست
همچون مگس از برابر قند
عشق آمد و رسم عقل برداشت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
در هیچ زمانهای نزادهست
مادر به جمال چون تو فرزند
باد است نصیحت رفیقان
واندوه فراق کوه الوند
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
این جور که میبریم تا کی؟
وین صبر که میکنیم تا چند؟…
افتادم و مصلحت چنین بود
بی بند نگیرد آدمی پند
مستوجب این و بیش از اینم
باشد که چو مردم خردمند
مفهوم
وقتی با تو عهد بستم، هرگز تو را رها نخواهم کرد. هر چند که تو عهد و پیمان بشکنی، دلی که با تو خو گرفته، حاضر نخواهد شد از این عهد و عقد دست بکشد. مانند مگسی که از خوردن قند دست نمی کشد، من نیز حاضر به رفتن از پیش تو و ترکت نیستم.
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن بِه
که تحیّتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصالْ مرهمی نِه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هَیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبلهایت باشد بِه از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گِله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
مفهوم این شعر
در تمام عمرم از سردرد پس از نوشیدن شراب دست نمی کشم. وقتی هنوز به هستی پا ننهاده بودم، عشق تو در قلبم خانه کرده بود. حضور تو همچون آفتابی که با طلوع می آید و با غروب می رود نیست، دیگران می آیند و می روند، اما حضور تو همیشگی است و لحظه ای نمی توانم از یاد تو غافل شوم.
غزلیات عاشقانه سعدی
دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد
و آبی از دیده میآمد که زمین تر میشد
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو میرفت و مکرر میشد
چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من
گفتی اندر بن مویم سر نشتر میشد
آن نه می بود که دور از نظرت میخوردم
خون دل بود که از دیده به ساغر میشد
از خیال تو به هر سو که نظر میکردم
پیش چشمم در و دیوار مصور میشد
چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی
مدعی بود اگرش خواب میسر میشد
هوش میآمد و میرفت و نه دیدار تو را
میبدیدم نه خیالم ز برابر میشد
گاه چون عود بر آتش دل تنگم میسوخت
گاه چون مجمرهام دود به سر بر میشد
گویی آن صبح کجا رفت که شبهای دگر
نفسی میزد و آفاق منور میشد
سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت
ور نه هر شب به گریبان افق بر میشد
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
چنان خوب رویی بدان دلربایی
دریغت نیاید به هر کس نمایی
مرا مصلحت نیست لیکن همان به
که در پرده باشی و بیرون نیایی
وفا را به عهد تو دشمن گرفتم
چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی
چنین دور از خویش و بیگانه گشتم
که افتاد با تو مرا آشنایی
اگر نه امید وصال تو بودی
ز دیده برون کردمی روشنایی
نیاید تو را هیچ غم بیدل من
کسی دید خود عید بیروستایی
من و غم ازین پس که دور از رخ تو
چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست
دو بیتی های عاشقانه سعدی
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
روی مپوشان که بهشتی بود
هر که ببیند چو تو حور ای صنم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است؟
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
شعر عاشقانه سعدی دوبیتی
برادران طریقت! نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق، آبگینه بر سنگ است…
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
اشعار عاشقانه کوتاه از سعدی
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بیحساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
ای سرو بلند قامت دوست
وه وه که شمایلت چه نیکوست
در پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی که بر لب جوست
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
مجنون عشق را دگر امروز حالت است
کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالت است
فرهاد را از آن چه که شیرین ترش کند
این را شکیب نیست گر آن را ملالت است
عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق
داند که آب دیده وامق رسالت است
مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار
کاین ره که برگرفت به جایی دلالت است
ای مدعی که میگذری بر کنار آب
ما را که غرقهایم ندانی چه حالت است
زین در کجا رویم که ما را به خاک او
واو را به خون ما که بریزد حوالت است
گر سر قدم نمیکنمش پیش اهل دل
سر بر نمیکنم که مقام خجالت است
جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایع است
جز سر عشق هر چه بگویی بطالت است
ما را دگر معامله با هیچکس نماند
بیعی که بی حضور تو کردم اقالت است
از هر جفات بوی وفایی همیدهد
در هر تعنتیت هزار استمالت است
سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او
علمی که ره به حق ننماید جهالت است
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت
بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را
شعر کوتاه از سعدی با معنی
مرا مپرس که چونی! به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی! به هر لقب که تو خوانی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی؟
معنی این شعر
من هر چیزی باشم که تو خواهی و هر صفتی داشته باشم که تو دوست داشته باشی و آنی نام دارم که تو لقب دهی. هر که تو را دیده، حالتی همچون خواب آلودگی و خماری دارد و تو از سختی هایی که من، شب تا سحر می کشم چه می دانی؟
دیدار تو حل مشکلات است
صبر از تو خلاف ممکنات است
دیباچه صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است
لبهای تو خضر اگر بدیدی
گفتی: لب چشمه حیات است
بر کوزه آب نه دهانت
بردار که کوزه نبات است
ترسم تو به سحر غمزه یک روز
دعوی بکنی که معجزات است
زهر از قبل تو نوشدارو
فحش از دهن تو طیبات است
چون روی تو صورتی ندیدم
در شهر که مبطل صلات است
عهد تو و توبهٔ من از عشق
میبینم و هر دو بیثبات است
آخر نگهی به سوی ما کن
کاین دولت حسن را زکات است
چون تشنه بسوخت در بیابان
چه فایده گر جهان فرات است
سعدی غم نیستی ندارد
جان دادن عاشقان نجات است
معنی کوتاه این شعر
اگر حضرت خضر که عمری جاودان دارد لبان تو را می دید، می گفت که لبان تو مایه حیات ابدی است. دیدار کردن با تو حلال مشکلات است و اینکه بر دوری و جدایی تو صبر کنم، خلاف واقع است.
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
شعر “شب نیست که در فراق رویت”
شب نیست که در فراق رویت
زاری به فلک نمیرسانم
آخر نه من و تو دوست بودیم
عهد تو شکست و من همانم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
مفهوم
منِ بی مقدار، که هستم که خواهان تو باشم؟ حیف تو نیست که یار من باشی و من یار تو باشم؟ تو همچون سایه ای که از انسان در برابر خورشید داغ حفاظت می کند، به من لطف داشتی و من در حدی نیستم که همسان با تو شمرده شوم.
بهترین اشعار عاشقانه سعدی
در این مقاله سعی داشتیم جذاب ترین اشعار عاشقانه سعدی را گردآوری و به شما کاربران گرامی ارائه کنیم. زندگی هر یک از شعرای ایرانی، سراسر ماجرا و پند و اندرز است که اشعار عاشقانه شاعرانه ایرانی و آثارشان جزء مهم ترین آثار جهانی به شمار می رود. قطعا خواندن آثار شاعران بزرگ ایران، می تواند، این گنجینه را به شما منتقل کند.
شما می توانید با تهیه این آثار، قدمی در این راستا بردارید و با خرید دیوان حافظ، مثنوی معنوی و خرید گلستان سعدی یا بوستان و حتی خرید کلیات سعدی و دیگر کتاب های نفیس و گرانبهای ادبیات فارسی، این آثار را مطالعه کنید.