حافظ یکی از بهترین شعرای فارسی زبان است که افراد بسیاری از دیرباز تا به حال از او تاثیر پذیرفتند. اشعار حافظ شیرازی، به صورت غزل بوده و رویکردی عاشقانه و عارفانه دارند. اشعار عاشقانه حافظ شهرت بسیاری دارند و در این مقاله قصد داریم به مهم ترین و جذاب ترین اشعار عاشقانه حافظ بپردازیم.
زیباترین اشعار عاشقانه حافظ
در ادامه به چند نمونه از زیباترین اشعار عاشقانه حافظ می پردازیم.
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
پیشنهاد به مطالعه بیشتر: بهترین کتاب های ادبیات کلاسیک ایران که باید بشناسید.
اشعار عاشقانه حافظ در خصوص غم عشق
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
پیشنهاد به مطالعه بیشتر: زندگی نامه سعدی به همراه اشعار و آثار سعدی
اشعار حافظ در خصوص زیبایی عشق
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
زلف بر باد مَدِه تا ندهی بر بادم
ناز بُنیاد مَکُن تا نَکَنی بنیادم
مِی مَخور با همه کس تا نخورم خونِ جگر
سر مَکَش تا نَکَشَد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مَکُن تا نَکُنی در بندم
طُرِّه را تاب مده تا ندهی بر بادم
یارِ بیگانه مشو تا نَبَری از خویشم
غمِ اغیار مخور تا نَکُنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کُنی از برگِ گُلم
قد برافراز که از سرو کُنی آزادم
شمعِ هر جمع مَشو ور نه بسوزی ما را
یادِ هر قوم مَکُن تا نَرَوی از یادم
شهرهٔ شهر مشو تا نَنَهم سر در کوه
شورِ شیرین مَنما تا نَکُنی فرهادم
رحم کن بر منِ مِسکین و به فریادم رَس
تا به خاکِ درِ آصف نَرِسَد فریادم
حافظ از جورِ تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربندِ توام آزادم
اشعار زیبا و عاشقانه حافظ
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تَفَقُّدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حُسنت اجازت مگر نداد ای گل؟
که پرسشی نکنی عَندَلیب شیدا را
به خُلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سَهی قدانِ سیَه چشمِ ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار مُحِبّان بادپیما را
جز این قَدَر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مِهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زُهره به رقص آورد مسیحا را
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
اشعار عاشقانه حافظ در وصف معشوق
خیالِ رویِ تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوندِ جانِ آگه ماست
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمالِ چهره تو حجت موجه ماست
ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چَهِ ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
به حاجبِ درِ خلوت سرایِ خاص بگو
فُلان ز گوشه نشینانِ خاکِ درگهِ ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظرِ خاطرِ مرفهِ ماست
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
رویِ تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچهای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست
در عشق، خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتوِ رویِ حبیب هست
آن جا که کارِ صومعه را جلوه میدهند
ناقوسِ دِیرِ راهب و نامِ صلیب هست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
فریادِ حافظ این همه آخِر به هرزه نیست
هم قصهای غریب و حدیثی عجیب هست
اشعار حافظ در خصوص سختی راه عشق
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست
هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کارِ خیر حاجتِ هیچ استخاره نیست
ما را ز منعِ عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایتِ ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکُشد؟
جانا گناهِ طالع و جرمِ ستاره نیست
او را به چشمِ پاک توان دید چون هلال
هر دیده جایِ جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شُمُر طریقه رندی که این نشان
چون راهِ گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگِ خاره نیست
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
آن که رخسارِ تو را رنگِ گل و نسرین داد
صبر و آرام توانَد به منِ مسکین داد
وان که گیسویِ تو را رسمِ تَطاول آموخت
هم تواند کَرَمَش دادِ منِ غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع بُبریدم
که عنانِ دلِ شیدا به لبِ شیرین داد
گنجِ زر گر نَبُوَد، کُنجِ قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان، به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از رهِ صورت لیکن
هر که پیوست بدو، عمرِ خودش کاوین داد
بعد از این دستِ من و دامنِ سرو و لبِ جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
در کفِ غصه دوران، دلِ حافظ خون شد
از فراقِ رُخَت ای خواجه قوامُ الدین، داد
غزل های حافظ در وصف حال عاشق
مطربِ عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقشِ هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالَم از ناله عُشّاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
پیر دُردی کِش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
محترم دار دلم کاین مگسِ قندپَرست
تا هواخواهِ تو شد فَرِّ هُمایی دارد
از عدالت نَبُوَد دور گَرَش پُرسد حال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
اشکِ خونین بنمودم به طبیبان گفتند
دردِ عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهبِ عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
نغز گفت آن بتِ ترسابچهٔ باده پرست
شادیِ رویِ کسی خور که صفایی دارد
خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعایی دارد
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
عشقِ تو نهالِ حیرت آمد
وصلِ تو کمالِ حیرت آمد
بس غرقه حالِ وصل کآخر
هم بر سرِ حالِ حیرت آمد
یک دل بنما که در رَهِ او
بر چهره نه خالِ حیرت آمد
نه وصل بِمانَد و نه واصل
آن جا که خیالِ حیرت آمد
از هر طرفی که گوش کردم
آوازِ سؤالِ حیرت آمد
شد مُنهَزِم از کمالِ عزت
آن را که جلالِ حیرت آمد
سر تا قدمِ وجودِ حافظ
در عشق، نهالِ حیرت آمد
اشعار حافظ در توصیف شوق عشق
سحرم دولتِ بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
مژدگانی بده ای خلوتیِ نافه گشای
که ز صحرایِ خُتَن آهویِ مُشکین آمد
گریه آبی به رخِ سوختگان بازآورد
ناله فریادرَسِ عاشقِ مسکین آمد
مرغِ دل باز هوادارِ کمان ابروییست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کامِ دلِ ما آن بشد و این آمد
رسمِ بدعهدیِ ایام چو دید ابرِ بهار
گریهاش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عَنبرافشان به تماشایِ رَیاحین آمد
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
گفتم غمِ تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماهِ من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مِهرورزان رسمِ وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راهِ نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راهِ دیگر آید
گفتم که بویِ زلفت گمراهِ عالَمَم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز بادِ صبح خیزد
گفتا خُنُک نسیمی کز کویِ دلبر آید
گفتم که نوشِ لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دلِ رحیمت کِی عزمِ صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقتِ آن درآید
گفتم زمانِ عِشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
غزل های حافظ در خصوص درد عشق
دردِ عشقی کشیدهام که مَپُرس
زهرِ هجری چشیدهام که مَپُرس
گشتهام در جهان و آخرِ کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آن چنان در هوایِ خاکِ دَرَش
میرود آبِ دیدهام که مپرس
من به گوشِ خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سویِ من لب چه میگَزی که مگوی
لبِ لعلی گَزیدهام که مپرس
بی تو در کلبه گداییِ خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در رَهِ عشق
به مَقامی رسیدهام که مپرس
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
شعر عاشقانه حافظ با معنی
یکی از اشعار بسیار زیبای دیوان حافظ که هنوزم نقل محافل است، شعر اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها است که در این بخش قصد داریم به بررسی آن بپردازیم.
شعر فوق العاده زیبا و جذاب “اَلا یا اَیُّهَا السّاقی”
اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها
که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها
به بویِ نافهای کآخر صبا زان طُرّه بگشاید
ز تابِ جَعدِ مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزلِ جانان چه امنِ عیش چون هر دَم
جَرَس فریاد میدارد که بَربندید مَحمِلها
به مِی سجّاده رنگین کن گَرت پیرِ مُغان گوید
که سالِک بیخبر نَبوَد ز راه و رسمِ منزلها
شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحلها
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کِی مانَد آن رازی کزو سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
مَتی ما تَلْقَ مَنْ تَهْوی دَعِ الدُّنْیا و اَهْمِلْها
معنی این شعر
ای ساقی، جام شراب را بچرخان و به دستم بده که عشقی که ابتدا ساده می پنداشتم، مرا دچار مشکل های بسیار و سخت کرده است. در آرزوی موهای زیبایی که داری افراد بسیاری خون دل خوردن و بی تاب شدند که سرانجام باد صبا، گره موهایش را باز کند و پیچ موهای سیاه و درخشان او، را ببینند.
مفهوم کلی این شعر، این است که ساده دیدن هر مسئله ای و دست کم گرفتن آن باعث به وجود آمدن چالش هایی عمیق تر خواهد شد. بهتر است از مشکلات نهراسیده و امید از دست رفته خود را بازیابید. تنها کاری که لازم است انجام دهید، آن است که دیدگاه خود را نسبت به دنیای اطراف عمیق و گسترده کنید و با مشورت با افراد دنیا دیده ای که روزگار را دیده اند و به فریب های آن واقف هستند، به شور و صحبت بنشینید.
شعر جذاب از حافظ ” مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم”
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
ترجمه و مفهوم این شعر
تو مرا می بینی و هر لحظه ای که می گذرد، موجب افزایش دردم می شوی. اشتیاق و علاقه ام نسبت به تو، هر آن در حال افزایش است. برای بهبود اوضاعم سوالی از من نمی پرسی. این را هم نمی دانم که در سرت چه نهفته است و برای درمان دردی که دارم نیز تلاشی نمی کنی. مگر از دردی که دارم خبر نداری؟
از شدت اندوه عشقی که نسبت به تو دارم، نفسی که داشتم در سینه ام محبوس شده است. تا کی قصدت بر این است که مرا فریب دهی؟
غزل عاشقانه حافظ چو لعل شکرینت بوسه بخشد
چو لعل شکرینت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پر شکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فرو ریزد
من آن فریب که در نرگس تو میبینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
تفسیر این شعر
عشق بسیار شیرین است، به نحوی که می توان شیرینی آن را بهتر از شیرینی شکر دانست، اما باید این را نیز بدانی که عشق میدان فداکاری و سختی و دام های بلایی است که امکان دارد هر لحظه به آنها گرفتار شوید. پس باید همچون شیردلان باشید و در این راه پرخطر عاشق بمانید و از خود وفاداری و فداکاری بروز دهید.
غزل عاشقانه حافظ ” گل در بر و می در کف و معشوق به کام است”
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
معنی شعر
گلم در آغوشم و جام شرابی در دست داشته و معشوقم سر حال و به کار است. این حالت آنقدر خوش است که شاه جهان نیز برده و نوکر روزی چنین خوش است.
به افرادی که در مجلس شبانه ما حاضر می شوند، بگویید که نیازی به آوردن شمع نیست، به این سبب که در جمع ما چهره درخشان و نورانی یار همچو ماه کامل می درخشد و شبی تیره را روشن می کند.
در بخش دیگری از این شعر گفته می شود که نیازی به آوردن عطر و عطرآگین کردن مجلس نیست، چون بوی خوش موهای معشوق، مشام ما را پر کرده است.
در مورد شیرینی و دلچسبی قند و شکر چیزی به زبان نیاور که مطلوب من، لبی است که از قند و شکر نیز شیرین تر است. تا وقتی که غم عشق تو همچون گنجی در دل نابود شده ام خانه کرده، پس خانه ام نیز همیشه کوی شراب است.
در مورد ننگ و رسوایی هیچ نگو که افتخار من و چیزی که به آن شهره هستم این رسوایی و ننگ است. از آوازه و معتبر بودن آدمی چه سوالی می کنی وقتی که من از آن عار داشته و به آن تن نمی دهم.
شعر کوتاه از حافظ با معنی
شعر رباعی از حافظ شیرازی
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مردم
تفسیر این شعر
عاشقی هستید که نسبت به عشق خود صداقت دارید و هر روز بیشتر از دیروز، عاشق محبوبت می شوید. با اینکه متحمل مشکلات بسیار شده اید، این عشق را به هیچ دلیلی از دست نمی دهید. همچنین به دوستان و خانواده و نزدیکان خود توجه وافر نشان بدهید و در صورت نیاز نزدیکان، به آن ها دست یاری دراز کنید.
شعر حافظ برای دوست
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
معنی شعر
ای کسانی که از سلسله مراتب و راه و رسم معرفت بی خبرید، تلاش کن که آگاه شوی و معرفت کسب کنید تا زمانی که سالک و عابد نباشید، چگونه قادر هستید به مرحله رهبری دیگران و راهنمایی و توصیه راه یابید؟
باید بدانید که در مکتبی حضور دارید که پر از حقایق مهم است و در جوار آموزگار محبت قرار گرفته اید. هوشیار باشید و تلاش کنید تا پخته و باتجربه گردید.
از فلز مس ناقابلی که در وجود شما و زندگی ای که دارید، قرار گرفته است، چشم پوشانی کنید تا به جای آن عشق و عرفان را دریابید که همچون طلا گرانبها و دوست داشتنی است.
اشعار عاشقانه و کوتاه حافظ
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
شعر مفهومی حافظ
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
اشعار عاشقانه و عارفانه حافظ
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست…
در انـدرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست…
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
ای پادشه خوبان داد از غــم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریـــــــاب ضعیفان را در وقــــت توانایی…
شعر ” حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت”
حَسْبِ حالی نَنِوشتی و شد ایّامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟
ما بدان مقصدِ عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نَهَد لطفِ شما گامی چند
چون مِی از خُم به سبو رفت و گُل افکند نقاب
فرصتِ عیش نگه دار و بزن جامی چند
قندِ آمیخته با گُل نه علاجِ دلِ ماست
بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند
زاهد از کوچهٔ رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبتِ بدنامی چند
عیبِ مِی جمله چو گفتی، هنرش نیز بگو
نفیِ حکمت مکن از بهرِ دلِ عامی چند
ای گدایانِ خرابات خدا یارِ شماست
چشمِ اِنعام مدارید ز اَنعامی چند
پیرِ میخانه چه خوش گفت به دُردی کشِ خویش
که مگو حالِ دلِ سوخته با خامی چند
حافظ از شوقِ رخِ مهر فروغِ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سویِ ناکامی چند
شعر سینه از آتش دل، در غم جانانه بسوخت
سینه از آتش دل، در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه، که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع
دوش بر من ز سر مِهر، چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است، که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم، دل بیگانه بسوخت
خرقهٔ زهدِ مرا، آب خرابات ببرد
خانهٔ عقلِ مرا، آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله، جگرم بی می و خُمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نَخُفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
تفسیر این شعر
در این شعر، حافظ از عشقی افسانه ای سخن می گوید که باعث سوزش قلب او شده است و از معشوق خود می خواهد که قدری به او نظر کند. او را به آتشی تشبیه می کند که خانه و کاشانه اش را در بر گرفته و از رفتن او ناراحت است. اگر نسبت به کسی عشق و ارادت داشته اید و حال رفته است، از او تقاضا کنید که برگشته و مشکلات را حل کنید و دوباره این عشق یا رفاقت را آغاز کنید.
غزل “ما ز یاران چشم یاری داشتیم”
این شعر، غزلی است که احتمالا آن را شنیده اید.
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرو نگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم
ترجمه و تفسیر این شعر
این شعر، یکی از اشعار زیبا و عاشقانه حافظ به شمار می رود که در ادامه تفسیری کوتاه از آن ارائه می کنیم.
این شعر می تواند چنین تفسیری داشته باشد که اگر با اغوا و گفته های دیگران وارد کاری شده اید و روی کمک آن ها حساب باز کردید اما آن ها رسم جوانمردی را زیر پا گذاشته اند و شما را در تنگنا و فشار قرار داده اند، دچار اشتباه شده اید، چون بهتر بود به جای یاری خواستن از خلق، از خالق (خداوند) کمک می گرفتید.
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
کلام آخر
افراد بسیاری در گذر زمان آمده اند و رفته اند و تنها چیزی که از آن ها به یادگار مانده، آثار گرانبهایی است که برخاسته از تفکر روشن آن ها در آن زمان بوده است. حافظ شیرازی، یکی از بزرگ ترین شاعران و به عقیده بسیاری، بهترین شاعر تاریخ ایران است.
در این مقاله به بررسی مهم ترین اشعار عاشقانه دیوان حافظ پرداختیم هر چند که اشعار عاشقانه سایر شعرای ایرانی نیز همانند حافظ بسیار دلنشین هستند. در صورتی که قصد خرید دیوان حافظ و مطالعه آثار این شاعر بزرگ را دارید می توانید از کتب نفیس انتشارات پیام عدالت دیدن کنید. شما می توانید کتاب های نفیس با بیشترین کیفیت را از طریق پیام عدالت تهیه کنید.
همچنین در صورتی که به اشعار دیگر شاعران ایرانی همچون اشعار عارفانه مولانا علاقمندید، می توانید سایر مطالب موجود در سایت را مطالعه کنید.